جدول جو
جدول جو

معنی محل گو - جستجوی لغت در جدول جو

محل گو
(خُ فُ)
محل گوی. گویندۀ لایق و شایسته. (ناظم الاطباء). آنکه سخن بر وقت و به موقع آن زند و بی محل گوی مقابل آن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
محل گو
گوینده لایق و شایسته
تصویری از محل گو
تصویر محل گو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فال گو
تصویر فال گو
فال بین، آنکه به وسیلۀ رمل و کتاب، طالع مردم را می بیند و بخت و اقبال و سرنوشت کسی را پیشگویی می کند، آنکه از طریق نخود، ورق، خطوط کف دست، فنجان قهوه و چیزهای دیگر حوادث را پیش گویی می کند، طالع بین، فال گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غزل گو
تصویر غزل گو
کسی که غزل بگوید، غزل گوینده، غزل سرا، غزل پرداز، غزل خوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حق گو
تصویر حق گو
گویندۀ حقیقت، راست گو
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رُو)
راه مال رو، راهی که با ستور بدان توان رفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). راهی که از آن با چارپایانی مانند اسب و استر و خر می توان عبور کرد. مقابل ماشین رو و شوسه
لغت نامه دهخدا
(خَ فُ)
بیهوده گو. ترفندباف. یاوه گوی. یافه درای: ترشروی باشند و متکبر و محال گوی و بخیل و رعنا. (سیاست نامه)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بیهوده گو و یاوه درای. (آنندراج). رجوع به هزل شود
لغت نامه دهخدا
(خِ زَ)
مدح گوی. رجوع به مدح گوی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
مداح. مدیحه گو. مدحتگر. شاعر که مدح ممدوحی کند
لغت نامه دهخدا
(خُ اِ)
متلک گوی. کسی که عادت به متلک گفتن دارد. بدزبان. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). لغازگو. لغزخوان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو)
نیله گاو. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیل گاو و نیله گاو شود
لغت نامه دهخدا
(زُ حَ)
مانند زحل، زحل آسا. در این بیت خاقانی آمده:
رشوت حلمش دهد جوشن مریخ را
چون بکف شاه دید تیغ زحل گون فلک.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ خوا / خا)
مهمل گوینده. یاوه گو. آن که سخن بی معنی و بی اراده و بی قصد و بی نتیجه می گوید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ شِ کَ)
ول گوی. ول گوینده. در تداول، کسی که سخن بی معنی و بیهوده گوید. رجوع به ’ول’ و ’ول گفتن’ شود
لغت نامه دهخدا
(خُ اَ)
چربک گو. مستهزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نوح اندر بادیه کشتی بساخت
صد متل گو از پی تسخر بتاخت
در بیابانی که چاه آب نیست
می کند کشتی چه نادان ابلهی است.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 181)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
محال گوی
لغت نامه دهخدا
(خَ / خیا اَ)
که مغلق گوید. آنکه دریافت معنی سخن وی دشوار باشد. (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغلق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حق گو
تصویر حق گو
راستگوی، شباویز از مرغان
فرهنگ لغت هوشیار
ستور رو راه مال رو. راهی که از آن چارپایان (اسب و استر و خر) عبور کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محال گوی
تصویر محال گوی
بیهوده گوی، ترفندگر فریبکار
فرهنگ لغت هوشیار
کت پیشگوی اختری یکی اختری گفت از آن پس به راه کزینسان ببرم سر ساو شاه (فردوسی) کندا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مال رو
تصویر مال رو
((رُ))
راه باریکی که در اثر رفت و آمد چهارپایان درست شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حق گو
تصویر حق گو
((ی))
حقیقت گوی، راست گوی، مرغ حق، مرغ شباویز
فرهنگ فارسی معین
متلک پران، مضمون ساز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ستایشگر، مداح، مدح خوان، مدحت گو، مدحت خوان، مدحت سرا، مدیحه سرا، مدح گستر، مناقبت خوان
متضاد: هجوگو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گستاخ، کسی که سخنان درشت گوید، بیهوده گوه
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو شیرده
فرهنگ گویش مازندرانی
گاوی که برای شخم زدن آماده نباشد
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از: شجاع و نترس
فرهنگ گویش مازندرانی
آب نخاع
فرهنگ گویش مازندرانی